مشکل من با خودم صرفا از این جهت نیست ( یا خیلی نیست ) که الان در مسیری هستم که دوست ندارم و یا ارضای روانی نمی شم .
مشکل 3 تا چیزه
1-
همیشه و همیشه انسان ناقصی بودم . ناقص ینی اینکه کاری که کردم هیچ وقت تکمیل نبوده که بگم "حداقل" تمومش کردم
مثلا
کنکور هم رتبم هم درس خودنم یه طوری بود که نه اونقدی بود که به حد خوبی از نتیجه برسم نه اونجوری بود که بیخیال ماجرا بشم و مثلا به دانشگاه آزاد رضایت بدم
در مورد خیلی چیزا فکر کردم و می کنم ولی هیچ وقت به حد لازم ازش چیزی نخوندم . چه فلسفه ، چه روان شناسی و هر چیزه دیگه ای که بهش فکر کردم
چندین سال کلاس زبان رفتم ولی فقط وقتمو تلف کردم ، ولی تو هیچ کدوم این ترم ها نیفتادم ، یه چیزی بودم در همون حالت متوسط . کلی از چیز هایی که خوندم هم یادم رفت
خیلی مدت موسیقی کار کردم ، کلارینت ، ولی نه اونقدی تمرین می کردم که چیزی بشم ، نه می گفتم آقا نمی رم من . الانم 2 ساله که گذاشتمش کنار و احتمالا کلا یادم رفته
2-
من از پس هیچ کاره روزمره ای بر نمیام ولی عوضش کلی فکر دری می کنم و این باعث می شه که نه تنها پیش خودم که در پیش بقیه
هم احساس ابلهی کنم
مثلا
نمی تونم بادکنک باد کنم
باید فکر کنم تا یادم بیاد پیچ کدوم وری بسته می شه و آچار فرانسه کدومه
تخم مرغ ته غذاییه که بلدم
نه تنها بلد نیستم که اگه ماشین خراب شد چی کار کنم که پنچری هم نمی تونم بگیرم ( مهندس مکانیک
از ساده ترین تعمیر کردن ها هم عاجزم
3-
برای کاری که می دونم قرار نیست تاثیری داشته باشه استرس دارم . همش استرس دارم . همیشه
برای کنکور
برای فیزیک 1
برای کسب معدل میانگین
برای اینکه کسی ازم بخواد که چیزیو تعمیر کنم
و..
اینه که الان به طور کلی احساس یک آدم استرسی وا مونده ای رو می کنم که نه تنها در راهی که خودش دوست داره ( کدوم راه آخه ؟! ) هیچ کاری بلد نیست که از پس اتفاقات ساده و روزمره و ارتباطی و ... هم بر نمیاد .
این ینی ، ینی دقیــــــــــــقا هیچی.