Saturday, December 17, 2011

هیچی

مشکل من با خودم صرفا از این جهت نیست ( یا خیلی نیست ) که الان در مسیری هستم که دوست ندارم و یا ارضای روانی نمی شم .
مشکل 3 تا چیزه
1-
همیشه و همیشه انسان ناقصی بودم . ناقص ینی اینکه کاری که کردم هیچ وقت تکمیل نبوده که بگم "حداقل" تمومش کردم
مثلا
کنکور هم رتبم هم درس خودنم یه طوری بود که نه اونقدی بود که به حد خوبی از نتیجه برسم نه اونجوری بود که بیخیال ماجرا بشم و مثلا به دانشگاه آزاد رضایت بدم
در مورد خیلی چیزا فکر کردم و می کنم ولی هیچ وقت به حد لازم ازش چیزی نخوندم . چه فلسفه ، چه روان شناسی و هر چیزه دیگه ای که بهش فکر کردم
چندین سال کلاس زبان رفتم ولی فقط وقتمو تلف کردم ، ولی تو هیچ کدوم این ترم ها نیفتادم ، یه چیزی بودم در همون حالت متوسط . کلی از چیز هایی که خوندم هم یادم رفت
خیلی مدت موسیقی کار کردم ، کلارینت ، ولی نه اونقدی تمرین می کردم که چیزی بشم ، نه می گفتم آقا نمی رم من . الانم 2 ساله که گذاشتمش کنار و احتمالا کلا یادم رفته
2-
من از پس هیچ کاره روزمره ای بر نمیام ولی عوضش کلی فکر دری می کنم و این باعث می شه که نه تنها پیش خودم که در پیش بقیه
هم احساس ابلهی کنم
مثلا
نمی تونم بادکنک باد کنم
باید فکر کنم تا یادم بیاد پیچ کدوم وری بسته می شه و آچار فرانسه کدومه
تخم مرغ ته غذاییه که بلدم
نه تنها بلد نیستم که اگه ماشین خراب شد چی کار کنم که پنچری هم نمی تونم بگیرم ( مهندس مکانیک
از ساده ترین تعمیر کردن ها هم عاجزم

3-
برای کاری که می دونم قرار نیست تاثیری داشته باشه استرس دارم . همش استرس دارم . همیشه
برای کنکور
برای فیزیک 1
برای کسب معدل میانگین
برای اینکه کسی ازم بخواد که چیزیو تعمیر کنم
و..


اینه که الان به طور کلی احساس یک آدم استرسی وا مونده ای رو می کنم که نه تنها در راهی که خودش دوست داره ( کدوم راه آخه ؟! ) هیچ کاری بلد نیست که از پس اتفاقات ساده و روزمره و ارتباطی و ... هم بر نمیاد .
این ینی ، ینی دقیــــــــــــقا هیچی.

4 comments:

  1. گفته بودم که منم مشابه این مشکلاتو دارم...من فک میکنم یکی از مسائل ما اینه که صبر و حوصله هم نداریم. ینی تنبلیم. زورمون رو درست حسابی روی یه کار نمی زنیم. یا اگه میخوایم چیزای مختلفو امتحان کنیم به خودمون فرصت زمانی کافی نمیدیم. دائم بی حوصله و استرس فول میشیم. واقعا نمیدونم چقدر از استرس دست خود آدمه. ولی من حتی وقتی که خواستم هم نتونستم کنترلش کنم. تجربه من میگه بهترین کار واسه استرس نداشتن تعویض محیطه. کاری که شبیه پاک کردن صورت مسئله ست، راضی کننده نیست.
    برنیومدن از پس کارهای روزانه به نظرم چیز مهمی نیست. پنچرگیری و غذا درست کردن و اینا رو آدم تو موقعیتش یاد میگیره. مسئله اینه که الان انگیزه ی کافی براشون نداریم.
    مسئله ی اصلی استرسه. باید اینو حل کنیم چون قشنگ زندگی رو به آدم تلخ میکنه.

    ReplyDelete
  2. آره به قول تو اون کارای روزمره حل میشه به هر حال ولی نکته اینجاست که من در هیچ جنبه ای چیزی نیستم . اگر در زندگی روزمره آدم کاردرستی بودم خب حداقل نگران اداره ی زندگیم نبود ، ینی حداقل این بودم که بتونم از پس خودم بر بیام ولی الان نه آدم خاصیم ، نه آدم معمولی، ینی من حتی آدم معمولی هم نیستم .
    دیروز داشتم با پسر خالم صجبت می کردم و قضیه ی این استرس رو بهش گفتم ، اون می گفت که این استرس ها خیلی هم بی دلیل نیست ، اکثرش بیشتر به خاطر این ه که ما می ترسیم از قضاوت شدن . حالا هر کدوممون به یه نحو . مثلا من به خودم که بر می گردم می بینم که آره ، یه بخش خوبیش اینه ، من با اینکه می دونم کاری که دارم می کنم مهم نیست واقعا ولی احساس ضعف می کنم که " شکست " بخورم . من اعتماد به نفسم فوق العاده کمه ، هر چی بشه فک می کنم آدم کم هوشیم و اینارو ربط می دم به مشکلات ذاتی و اینا . حالا واسه یکیدیگه یا تو ممکنه قضاوت خانواده باشه ، یا جامعه ، یا هر چی .
    نمی دونم چی کار کنم که از شرش خلاص شم . همه ی زندگیم با این به گند کشیده شده . داره خستم می کنه و هیچ کاری هم نمی تونم براش بکنم.

    ReplyDelete
  3. يكي ديگه از جنبه هاشم همش اينه كه تو فك مي كني كه چه قدر در گذشته بيش تر كار مي كردي ولي الآن حتي اونارم نمي كني..مثلا تو دو سال پيش موسيقي كار مي كردي من دو سال پيش كلي ورزش كار مي كردم ولي الآن دقيقن هيچي هيچي..اصن نمي فهميم روزامون چه جوري سريع شب مي شه و ما بدون اينكه كار خاصي بكنيم كه از روزاي ديگه متمايز و خاص بشه مي گذرونيمشون
    دقيقن اين نداشتن انگيزه ي كافي تو منم بوده و مشابه تو بارها يه چيزو شروع كردمو ولش كردم..حتي راحت ترينش كه گواهي نامه باشه
    من فك نمي كنم دليلش تنبلي باشه..دقيقن منو ياد يه قسمت از كتاب يادداشتاي زيرزميني ميندازه كه مي گه:" اگر با تمام اين احوال مي دانستم كه در اثر تنبلي است كه بيكارم باز راضي بودم و به خود احترام مي گذاشتم و..."
    اين انگيزه هه رو نداريم و نمي دونم هر چه قدرم كه تو اين چند وقت سعي كردم ايجادش كنم..قوي بكنمش توش موفق نبودم

    ReplyDelete
  4. آره منم فکر نمی کنم که تنبلی خیلی موثر باشه . من فک می کنم بالاخره یه انگیزه هایی هست ، اما یه سری چیز هست که واستاده جلوی این انگیزه ها . و بد بختانه این چیزا خیلی موقع ها هم " درست ه " . درست نه به مفهوم ارضا کننده که به معنای ضرورت . و البته یک مسئله ی دیگه ای که واقعا داره منو اذیت می کنه که می ترسم از قضاوت شدن . نمی دونم این ریشش چیه . چرا این طوریم . همش ترس دارم . همش انگار که همه می خوان متهم م کنن ، اگه خانوادم جلوم وا میستاد آدم می گفت طبیعیه ، ولی جالبه که اونا هم کاملا پاین! پایه ی تغییر رشته مثلا! ولی بازم این طوریم
    به قول تو روز ها هیج تمایزی با هم دیگه ندارن . چیزی که هولناک ه اینه که آدم بیاد بیرون خودش واسته و ببینه داره چی کار می کنه.
    شنبه . یک شنبه . دوشنبه ... تکرار های به درد نخور . بی خاطرگی . خنده های مسخره . استرس های بیهوده . تنفس . و دوباره شروع .
    این که می گم گذشتم برام اینطوریه الان خیلی مسئله نیست برام ، خوب آدم بچه بوده ، طبیعیه یه مقداریش ، ولی می ترسم که 30 سالم بشه و هیچ خاطره ای از 20 سالگیم یادم نباشه .
    تنها کار انقلابی که به عنوان یک آدم جوون انجام می دیم نرفتن سر کلاس هاست ! یا مثلا درس نخوندن! واقعا شرایط مسخره ایه . دیگه داره حالمو بهم می زنه.

    ReplyDelete